با بابا امروز کلی حرف زدیم و صحبت کردیم دوتایی باهم. شب بابا همبرگر گرفته بودن، همبرگر درست کردم سه تایی خوردیم من ۴ تا همبرگر خوردم

مامان و فاطمه و فائزه و سینا هم شب ساعت ۱۲ بود که رسیدن. فاطمه سینا اومدن وسایل ها رو گذاشتن و یه سلام احوال پرسی با بابا کردن و رفتن خونه نوشین خانم اینا. 

فالل یه عالمه لباس مباس خریده بود. هر کدوم رو نشونم میداد میگفت الاچه عمرا اگه بدم بپوشییییییی

منم میگفتم فالللللللل باچه نمیپوچمش. و شروع میکردم یه پرو کردن لباس.

با مامان و بابا نشستیم تحلیل و بررسی استراتژیک فامیلی کردیم

فائزه هم ازم طلب پتو کرد که از اتاقم بیارم منتها من یادم رفت فکر کنم الانم خواب باشع دیگه

الان کنار حمیدرضا نشستمقبل اینکه مامان اینا بیان یه عالمه بوسش کردم و لپش رو کشیدم. نمیدونم تا حالا کسی تجربه کرده یا نه که از شدت دوست داشتن یه نفر آدم دلش بخواد به مرز مردن برسه و بگه ای خدا منو بکش از این عشق راحتم کن

شبا وقتی نگاش میکنم همچین حالی میشم بعد از خود بی خود میشم لپش رو میگیرم یا مححححححککککککممممممم بوسش میکنم تا یکم آروم بشم.

از بس من دوست دارم عشقولک من

این داستان: شوهر عشقولکی

اولین روز کاری من قسمت ۲

یه ,رو ,همبرگر ,مامان ,بوسش ,سینا ,مامان و ,لپش رو ,که از ,یه عالمه ,با بابا

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دانلود رایگان موزیک و موزیک ویدیو آموزش بازی و فن و تکنیک های بازی آموزش برنامه ها و ترفندهای اینترنتی انجمن خیریه جاوید دندان و استخوان فروشگاه پکیج رادیاتور در شیراز دانلود جزوات دانشجویی A Developer بهترین دستگاه تصفیه آب در شیراز جبهه فرهنگی راویان فتح